شاعری سحر آفرینم، ساحری معجز نما


خازن گنج ممالک، مالک ملک سخن

در دریای کاندرو ز اهل کرم دیار نیست


ناگهان افتاده و درمانده ام پا بست تن

یک به یک را کرده غارت بی سر و پایان شهر


تا به دستار سر و ایزار پای و پیرهن

هر یکی زینها به نوعی زحمت ما می دهند


تا به کی باشد تحمل خیر سعدالدین حسن

منعمان شهر را گو طاقت من طاق شد


هان ببخشایید هم بر ما و هم بر خویشتن